داستان آقای محمود زینلی روایتی است از جنگیدن و اراده کردن برای ساختن دوباره زندگی پس از اشتباهات زیاد که با عنایت اباعبدالله و همیاری مردم روستا گره خورده است. آقای زینلی در زندگی خود چالشهای متفاوتی را پشت سر گذاشته است؛ از اعتیاد و زندان و تصادف و طلاق همسر و تا رعب مردم از او، و تقریباً با اشتباهات خود زندگی خودش را خراب کرده بود. در زندان اما میان روضههای علیاصغر دل او پریشان و پشیمان هوای آغوش حسین را میکند و عهدی میبندد که آقا دست مرا بگیر، بعد از این من برای عشق تو سینه چاکی میکنم. این عهد میگذرد و آقا محمود با پرداخت دیه توسط خیرین و با پیگیریهای راهبر کانون اجتماعی آقای حقانیفرد از زندان آزاد میشود و بعد از حدود ۶ ماه که از زندان آزاد میشود با مراجعه به آقای حقانی و همیاری اجتماعی او و کانون شروع میکند به ساختن آنچه خراب شده و کار و تلاش و در این ساختن بیش و بهتر از گذشته خود، تلاش میکند برای رزق حلال و خدمت به محافل اباعبدالله و زندگیش بوی حسین میگیرد. از هر آنچه خراب شده بود به سمت آبادانی روح خودش و دیگران و چه قدر پرمعنا است این آیه: وَمَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ…