آقای صفار نیا جوانی متولد روستا است او میگوید در 18 سالگی و برای ادامه دادن درس به شهر می رود و مقطع لیسانس را درآنجا تحصیل میکند بعد از مقطع لیسانس و سربازی در شهر مشغول به کار می شود؛ اما این کار ها را خلاف آرزوهای خود می بیند او حس می کند این کار با آنچه که از زندگی میخواهد منطبق نیست؛ وی میگوید از کودکی در یک محیط باز و در دامن طبیعت بوده و بعد از درس خواندن به یک محیط شهری محدود می شود و به قول خودش ابزار شرکت ها شده بود. در این وضعیت به پدرش مراجعه میکند تا پدر را راضی کند که روی زمین هایش کار کند و کشاورزی و دامداری خانوادگی را احیا کند که سختی های کار زیاد میشود و این جوان برای دریافت وام اقدام میکند و با بی مهری ها و موانع جدی مواجه می شود و کسی توانمند بودن یا نبودن او را نمی بیند. به هرجایی که مراجعه می کند به جای اینکه توانمندی های او برای کار را ببینند تنها به فکر این بودند که اوچند ضامن دارد، چه وثیقه ای دارد و… در این میان در مسجد روستا با الگوی رسالت اشنا می شود؛ وآن را منطبق با نگاه ذهنی خود میبیند، او اکنون راهبر کانون همیاری در روستا خود است و از سوی دیگر توانسته تا کسب و کار خودش را شکل و گسترش بدهد و هم به خود کفایی رسیده و برای دیگران نیز اشتغال زایی کند